مبنای ترجمه رمان بر اساس چاپ سال دوهزار و سیزده میباشد.
رمان فارنهایت چهارصد و پنجاه و یک در سه بخش کوره و سمندر، الک و ماسه و آتش درخشان نوشته شدهاست.
خلاصه داستان از این قرار است:
کلاه ایمنیاش را که مثل سوسک سیاه بود آویزان کرد و برق انداخت؛ کت ضد آتشش را مرتب آویزان کرد و با خیال آسوده دوش گرفت و بعد، سوت زنان، دست در جیب، تا آنسوی طبقه دوم ایستگاه آتشنشانی رفت و از سوراخِ فرود پایین پرید. در آخرین لحظه، که بهنظر میرسید وقوع فاجعه قطعی است، دستهایش را از جیب بیرون آورد و میلهی طلایی را گرفت و نگذاشت سقوط کند. با صدای جیر جیری متوقف شد؛ پاشنه پاهایش دو سه سانتیمتر بیشتر با کف سیمانی طبقه پایین فاصله نداشتند.
از ایستگاه آتشنشانی بیرون آمد و در خیابانِ نیمهشب پیاده بهطرف ایستگاه مترو رفت. در آنجا قطار بیصدایی که بافشار هوا حرکت میکرد، بدون صدا در مجرای روغن خوردهاش درون زمین لغزید و او را، همراه با تودهی بزرگی از هوای گرم، پای پله برقی ای پیاده کرد که دیوارههایش را کاشیهای کرم رنگ پوشانده بود و در حومه شهر سردر میآورد.
از مترو پیاده شد، برگهای پاییزی در پیادهروِ روشن از مهتاب چنان در باد میغلتیدند که گویی دختری که آنجا راه میرفت روی مسیر متحرکی ثابت ایستاده و خود را به حرکت باد و برگ ها سپرده بود. سرش، برای دیدن کفشهایش که برگهای غلتان را برهم میزدند، تا نیمه خم شده بود. چهرهای باریک به رنگ شیر داشت که اشتیاقی آرام در آن موج میزد و با کنجکاوی خستگیناپذیری به سوی همهچیز میچرخید. کموبیش شبیه یکجور شگفتزدگی ملایم بود؛ آن چشمهای سیاه چنان خیره به دنیا مینگریستند که هیچ حرکتی از آنها پنهان نمیماند.
مونتاگ رو به دخترک کرد و گفت: «تو باید همسایهی جدید باشی، درسته ؟»
«تو هم باید، آتشنشان باشی.»
«انگار به نظرت خیلی عجیبه.»
دختر آهسته جواب داد: «من… من چشم بسته هم میفهمیدم.»
مونتاگ خندید: «بهخاطر چی.. بوی نفت ؟ زنم همیشه غُر میزنه. هیچوقت با شستن هم بهکلی از بین نمیره.»
دختر بهتزده، گفت: «نه، از بین نمیره.»
دختر به خودش فرصت فکر دادن داد. چرخید رو به پیادهرو ایی که به سمت خانههایشان میرفت. «اشکالی نداره باهات برگردم ؟ من کلاریس مکللن هستم.»
«کلاریس. گای مونتاگ. بیا بریم. این وقت شب اینجا چیکار میکنی ؟ چند سالته ؟»
«خب، من هفده سالمه و دیوونهم. عموم میگه این دوتا همیشه با هم هستن. بهم گفته وقتی ازت میپرسن چند سالته، همیشه بگو هفدهسالهام و دیوونهم .
مونتاگ با کلاریس آشنا شده بود دخترکی که همهچی برایش سوال بود و از روی کنجکاوی از همه سوال میپرسید، دخترکی که چرا؟ از زبانش نمیافتاد و برای هرچیزی بهدنبال پاسخ و دلیل بود، مونتاگ با همصحبتی با کلاریس قوهی کنجکاویاش تحریک شد، به فکر فرو رفت و برای کاری که انجام میداد، بدنبال چرایی گشت ؟
پاسخ به این چرا ایی این سوال را ایجاد کرد که مگر درون کتابهایی که آتش میزند چیست، چرا که در میان داستان، زنی خودش را با کتابهایی که در خانهاش پیدا میکنند و قصد آتش زدن آن را دارند، آتش میزند.
مونتاگ این سوال برایش پیش میآید :
« تو اونجا نبودی، ندیدی. حتماً یه چیزهایی توی اون کتابها هست، یه چیزهایی که ما تصورش رو هم نمی تونیم بکنیم، یه چیزهایی که یه زن به خاطرشون تو خونهی آتش گرفته می مونه؛ حتماً یه چیزهایی توی اونها هست. آدم که به خاطر هیچی تو آتش نمی مونه »
در ادامه مونتاگ یکی از کتابهایی که قرار است آتش بزند را مخفیانه و به دور از چشم بقیه در جیبش پنهان میکند و مطالعه می کند، همهچیز برای مونتاگ متحول میشود.
مونتاگ که بعد از اون حادثه مریض شده بود به ایستگاه آتشنشانی نرفت، کاپیتاناش به ملاقاتش آمده بود و درباره مسائل مختلف با هم صحبت میکردند، کاپیتان به مونتاگ توضیح میداد که چرا کتابها باید سوزانده شوند و دلیلش را آسایش و آرامش برای مردم میدانست و میگفت :
«مونتاگ برای مردم مسابقه برگزار کن، مسابقهای که توش برنده بشن، مسابقه ی بهخاطر آوردن شعر ترانههای محبوب یا اسم مرکز ایالتها یا مقدار محصول ذرت آیوا در سال گذشته. کلهشون رو از اطلاعات بهدردنخور پر کن. اونقدر واقعیت تو کلهشون بچپون که احساس کنند تا خرخره پر شدهاند و عقل کل هستند. اون وقت به نظرشون میآد که دارند فکر میکنن؛ حس میکنن حرکت کردهان، بدون اینکه از جاشون تکون خورده باشن. و خوشحال و راضیان، چون اینجور واقعیتها عوض نمیشن. برای تحلیل مسائل هیچ ابزار نامطمئن و حساسی مثل فلسفه یا جامعهشناسی بهشون نده. این راه آخرش به غم و غصه و افسردگی میرسه. کسی که بتونه یه دیوار تلویزیونی رو از هم جدا کنه و دوباره سرهم کنه، که این روزها اکثراً از عهده اش برمیآن، خوشحالتر و راضیتر از اونیه که سعی میکنه دنیا رو محاسبه کنه، اندازه بگیره و ارزیابی کنه. بدون احساس قساوت و تنهایی نمیشه دنیا رو اندازه گرفت و ارزیابی کرد. من اینرو میدونم، امتحانش کردم؛ مردهشورش ببرن! پس بچسب به کلوب ها و پارتیها، به آکروبات بازها و تردست ها، به بی کلهها، به ماشینهای جت، موتورسیکلتهای هلیکوپتری و هروئین؛ هرچیزی رو که با واکنش غیرعادی سروکار داره زیاد کن. اگه نمایش مزخرفه، اگر فیلم حرفی برای گفتن نداره، اگه برنامهی تلویزیون آبکیه، با صدای بلند موسیقی الکترونیکی تحریکم کن. خیال میکنم دارم به برنامه واکنش نشون میدم، درحالیکه حالت من فقط واکنش فیزیکی به ارتعاشه. ولی برام مهم نیست. من فقط از تفریح محض خوشم میآد.»
کاپیتان بلند شد و گفت «من دیگه باید برم. سخنرانیم تموم شد. امیدوارم مسائل را روشن کرده باشم.»
مونتاگ که از صحبتهای کاپیتان قانع نشده بود به مسیر خودش ادامه داد، از مطالعه کتابها و تلاش برای حفظ آنها دست برنداشت و بعد از اینکه نگهداری کتاب در خانهاش فاش شد، در درگیری با کاپیتان، وی را از بین برد و فرار کرد به حاشیه شهر و در آنجا وارد گروههایی شد که افراد کتابها را میخواندند و سعی میکردند آن را بهخاطر بسپارند تا هر فرد تبدیل به یک کتاب بشود.
در نهایت بردبری با این جمله رمان را به پایان رساند که:
«و در هر کناره نهر یک درخت حیات بود که دوازده گونه میوه میآورد، هر ماه از سال یک میوه؛ و برگهای این درخت برای شفای مردمان بود.»